روزشمار زندگی پسر کوچولوی ما

بیست و چهار ماهگی آرشی

عزیز ما دیگه تو مرز دوسالگی هست امسال میخوایم یه تولد برفی بگیریم مامانی چند ماهه در تدارک کارهای تم تولد آرشی هستش و بابایی هم حسابی کلافه کردیم پسملی ماشاالله بلبل زبون شده همش در حال حرف زدن فقط وقتی خوابه صداش نمیاد یکسره داره شعر میخونه ، مشماره، بازی میکنه و سی دی نگاه میکنه فقط کافی یک سی دی جدید بزاریم چنان محو دیدن سی دی میشی که پلک هم نمی زنی جدیدا خیلی به کتاب علاقه داری ، کتاب میاری میدی دست بابا امیر، حتما هم باید بابا امیر بخونه هر چی میگم مامانی فایده ای نداره وقتی دلت بخواد بابا بخونه باید بخونه این ماه شروع کردی به چَیه گفتن کلمات، باز رو میگی بسته،بسته رو میگی باز پایین و بالا رو هم برعکس میگی، میایی جل...
2 دی 1391

بیست و چهار ماهگی آرشی

عزیز ما دیگه تو مرز دوسالگی هست امسال میخوایم یه تولد برفی بگیریم مامانی چند ماهه در تدارک کارهای تم تولد آرشی هستش و بابایی هم حسابی کلافه کردیم پسملی ماشاالله بلبل زبون شده همش در حال حرف زدن فقط وقتی خوابه صداش نمیاد یکسره داره شعر میخونه ، مشماره، بازی میکنه و سی دی نگاه میکنه فقط کافی یک سی دی جدید بزاریم چنان محو دیدن سی دی میشی که پلک هم نمی زنی جدیدا خیلی به کتاب علاقه داری ، کتاب میاری میدی دست بابا امیر، حتما هم باید بابا امیر بخونه هر چی میگم مامانی فایده ای نداره وقتی دلت بخواد بابا بخونه باید بخونه این ماه شروع کردی به چَیه گفتن کلمات، باز رو میگی بسته،بسته رو میگی باز پایین و بالا رو هم برعکس میگی، میایی جل...
2 دی 1391

بیست و چهار ماهگی آرشی

عزیز ما دیگه تو مرز دوسالگی هست امسال میخوایم یه تولد برفی بگیریم مامانی چند ماهه در تدارک کارهای تم تولد آرشی هستش و بابایی هم حسابی کلافه کردیم پسملی ماشاالله بلبل زبون شده همش در حال حرف زدن فقط وقتی خوابه صداش نمیاد یکسره داره شعر میخونه ، مشماره، بازی میکنه و سی دی نگاه میکنه فقط کافی یک سی دی جدید بزاریم چنان محو دیدن سی دی میشی که پلک هم نمی زنی جدیدا خیلی به کتاب علاقه داری ، کتاب میاری میدی دست بابا امیر، حتما هم باید بابا امیر بخونه هر چی میگم مامانی فایده ای نداره وقتی دلت بخواد بابا بخونه باید بخونه این ماه شروع کردی به چَیه گفتن کلمات، باز رو میگی بسته،بسته رو میگی باز پایین و بالا رو هم برعکس میگی، میایی جل...
2 دی 1391

بیست و سه ماهگی آرشی

مامانی سه روز مونده بود که وارد بیست و سه ماهگی بشی مامانی و آرشی رفتیم تهران خونه عزیز تا آرشی رو از شیر بگیریم شیری که بیست و سه ماه خوردی و آرشی و مامانی رو به شدت بهم وابسته کرده بود ، اینقدر برای خودم سخت بود که نگو ، ولی بالاخره باید این کارو میکردیم از دو هفته قبلش رفته بودیم تو کار از شیر گرفتن و تو روز بهت کمتر شیر میدادم تا اینکه شیر روزت تقریبا قطع شده بود و بعدش که اومدیم تهران عزیز صبرزرد گرفته بود و منم زدم و منتظر شدیم که آقا شیر بخواد وقتی اومد سمتش و گفتی تلخه نخوردی و رفتی تا شب خیلی مشکلی نداشتیم ولی شب به هیچ وجه آروم نمی گرفتی و نمی خوابیدی خیلی گریه کردی ، کلی سی دی برات گذاشتیم تا ساعت دو و نیم خوابیدی ، ولی ساعت...
2 دی 1391

بیست و سه ماهگی آرشی

مامانی سه روز مونده بود که وارد بیست و سه ماهگی بشی مامانی و آرشی رفتیم تهران خونه عزیز تا آرشی رو از شیر بگیریم شیری که بیست و سه ماه خوردی و آرشی و مامانی رو به شدت بهم وابسته کرده بود ، اینقدر برای خودم سخت بود که نگو ، ولی بالاخره باید این کارو میکردیم از دو هفته قبلش رفته بودیم تو کار از شیر گرفتن و تو روز بهت کمتر شیر میدادم تا اینکه شیر روزت تقریبا قطع شده بود و بعدش که اومدیم تهران عزیز صبرزرد گرفته بود و منم زدم و منتظر شدیم که آقا شیر بخواد وقتی اومد سمتش و گفتی تلخه نخوردی و رفتی تا شب خیلی مشکلی نداشتیم ولی شب به هیچ وجه آروم نمی گرفتی و نمی خوابیدی خیلی گریه کردی ، کلی سی دی برات گذاشتیم تا ساعت دو و نیم خوابیدی ، ولی ساعت...
2 دی 1391

بیست و سه ماهگی آرشی

مامانی سه روز مونده بود که وارد بیست و سه ماهگی بشی مامانی و آرشی رفتیم تهران خونه عزیز تا آرشی رو از شیر بگیریم شیری که بیست و سه ماه خوردی و آرشی و مامانی رو به شدت بهم وابسته کرده بود ، اینقدر برای خودم سخت بود که نگو ، ولی بالاخره باید این کارو میکردیم از دو هفته قبلش رفته بودیم تو کار از شیر گرفتن و تو روز بهت کمتر شیر میدادم تا اینکه شیر روزت تقریبا قطع شده بود و بعدش که اومدیم تهران عزیز صبرزرد گرفته بود و منم زدم و منتظر شدیم که آقا شیر بخواد وقتی اومد سمتش و گفتی تلخه نخوردی و رفتی تا شب خیلی مشکلی نداشتیم ولی شب به هیچ وجه آروم نمی گرفتی و نمی خوابیدی خیلی گریه کردی ، کلی سی دی برات گذاشتیم تا ساعت دو و نیم خوابیدی ، ولی ساعت...
2 دی 1391

بیست و یک ماهگی آرش جون

آرشی تو باغچه خونه بابا عباس اینجا عمه زاهده داشت از پنجره اتاقش با آبپاش آب میپاشید سمت شما، تو هم تا آب ریخت تو صورتت گفتی بارون میاد، همه مون خندمون گرفته بود اینم آرشی و پاسا جون خونه عمو حجت ...
25 آذر 1391

بیست و یک ماهگی آرش جون

آرشی تو باغچه خونه بابا عباس اینجا عمه زاهده داشت از پنجره اتاقش با آبپاش آب میپاشید سمت شما، تو هم تا آب ریخت تو صورتت گفتی بارون میاد، همه مون خندمون گرفته بود اینم آرشی و پاسا جون خونه عمو حجت ...
25 آذر 1391

بیست و یک ماهگی آرش جون

آرشی تو باغچه خونه بابا عباس اینجا عمه زاهده داشت از پنجره اتاقش با آبپاش آب میپاشید سمت شما، تو هم تا آب ریخت تو صورتت گفتی بارون میاد، همه مون خندمون گرفته بود اینم آرشی و پاسا جون خونه عمو حجت ...
25 آذر 1391

بیست و یک ماهگی آرش جون

فدات بشم عزیزم تو این ماه رفتیم تهران عروسی دایی سعید و زن دایی بهناز، حسابی شیطونی میکردی، با کلی سختی میتونستم یه آرایشگاه برم یا کاری بکنم کلا با شما همه این کارها برام سخت بود ، میخواستم فروشگاه برم نمی شد، ولی خیلی ناز شده بودی عزیزم با اون بلوز سفید و پاپیون مشکی حسابی خوشگل شده بود اینم چند تا عکس از عروسی ...
24 آذر 1391